برای دیدن این داستان زیبا و بسیار جالب به ادامه مطلب برید لطفا !!!
به ادامه مطلب برید لطفا %%%
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . برای خواندن این داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید .... اگه نخونی بهترین داستان عاشقانه رو از دست دادی .... از من گفتن . حالا خودت میدونی !!!!!
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند… در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد. پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.” پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟” پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
تکرار زهراسیادت موسوی انگشتانش دیگر قشنگ نبود. آنقدر روی حرفها كوبیده بود كه تغییر شكل داده بودند. كنار بندهایش برآمده بود آن هم به رنگ قهوه ای چرك. اما صدای زیبایی داشت وقتی روی دكمه ها ضرب می گرفت و ریزش كلمات آغاز می شد. صفحه پر می شد از كلماتی كه بارها دیده بود. حالا بدون نگاه كردن به حروف جدا می توانست آنها را كنار هم بنشاند. كاری كه روزهای اول برایش سخت بود. حالا حرف می زد، كلمه می ساخت. پنجره را نگاه می كرد، كلمه می ساخت و نامه های مهم را بین صدای مكرر و بی وقفه كلیدها به دنیا می آورد تا امضا بخورند. سرگرمی اش هم فكر كردن به اتاقی بود كه اول راهروی سمت چپ قرار داشت و در آن پیرمرد تلفن چی تنها می نشست. اطرافش پر از تلفن های مختلفی بود كه صدای ممتدشان هیچ وقت قطعی نداشت و هركدام را كه جواب می داد باز هم صدایی بود كه سكوت را پر كند. چشمهایش را می بست و از اینكه فكر می كرد پیرمرد هم مثل او كارش با چند عدد محدود پیش می رود، آرام می شد.
قبول کن. همه اش تقصیر تو بود. اگر تو پیدایت نمی شد، دل من که اهل این حرف ها نبود. اینهمه با دختر ها ارتباط داشتم، بیچاره ها حتی می ترسیدند از 5 متری من رد بشوند چه رسد به ... آخر مرا چه به عشق و عاشقی؟!! من ... یوسف...سید یوسف که حتی پسر ها آرزو داشتند دو کلام باهاشان هم کلام شوم، حالا... .
|
About
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگوییم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهیم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی اینگونه شاید احساسم نمیرد ...... از این که به وبلاگم سری زدین ممنونم . از آقا شروین که در بهتر سازی وبلاگم کمک میکنه تشکر میکنم . از شما دوستای خوبم در خواست میکنم که با نظراتتون به من در بهتر شدن این وبلاگ کمک کنید . باتشکر مدیریت وبلاگ super star Archivesخرداد 1390اسفند 1389 بهمن 1389 دی 1389 آذر 1389 مهر 1389 شهريور 1389 Authorssetareshervin Links
love story تبادل لینک هوشمند LinkDump
دل نوشته Categories |